می سوزد استخوانم ، ای زخم در چه کاری؟
نشتر بزن بر این رگ ، خنجر اگر نداری
حلاج آسمان را، دشوار می نویسد
شرح وضوی خون کن در کار سربداری
مضمون کهنه دارم ، در شعر تازه ی خود
لیلی شکست و گم شد، مجنون درین صحاری
می گفت قصه ات را، آدم در آفرینش
اما تو عین شعری، حوّای بی قراری!
من می سرایم از نو خون سیاوشان را
ای عشق همتی کن تا گل کند بهاری
از شعر شهریاران ، شوق سکوت خواندیم
آنک فرا گرفتیم آداب روزه داری
در بند مانده بودیم با اضطراب دوران
قانون دیگری داشت دوران برده داری
دامن زدی در آتش در رقص آخر خود
پروانه را چگونه برشعله می نگاری
درمان نمی توان کرد بیماری جهان را
گفتم که لحظه ها را بیهوده می شماری
کابوس خسته ای بود ، بال شکسته ی من
تعبیر خواب من را، پرواز می گزاری
تا جام شوکران را ، در دست مرگ دیدی
گفتی ز سر بگیرید آیین سوگواری
تو از صحیفه ی عشق خط شکسته خواندی
پیشانی من اما ، دارد خط غباری
جادوی چشم ما را ، آهو نمی شناسد
با من بگو چگونه در کار این شکاری
دراین خیال تازه ،پیچیده ام دلم را
تا بازش آفرینی ، هنگام بی قراری
تعبیر دیگری داشت ، شیطان در عالم من
می خواستم بگویم ، اما نمی گذاری
دزیده دیده بودیم رویای خنجرش را
مستی مکن دل من درکار جان سپاری