بانو

 

نگاه دار

درهمین اقیانوس بود

که ماه

بر صورتِ مثالیِ مادر

پسرانِ اردی بهشتی اش را گریست

و نوح

در کشتی خود

غروب کرد

...

من

بیقرار توام بانو

وقتی

 بافه های  مرده ی گیسو را

می گشایی

و پرهای کبوترانت را

در اندوهِ مرطوبِ مدیترانه

به شست وشو بر می آیی

وخون

قیامت سرگردانی ست

در رگ های پسرانت

وقتی کلمه ی الله

فواره می زند

برآسمان

 

 

بانو

 دریا پریان

تنهایی ات را دف می زنند

و ماهیان قرمز

ملیتای تو را

ترانه می خوانند

این

ردپای کدام فرشته است

برمدیترانه ی اندوه تو

وقتی که بهارِ روسری ات را

برسپید ای ملحفه ی آرزوهای شکسته می تکانی

بانو

من بر صخره ی عشاق ایستاده ام

روبه روی قیامتی که تویی

 و نقره ی  اشک های تو را می بارم  

بردامان شب های بیروت

 

عاشقانه ای از دوزخ

 

 

تقصیر تو نیست

این منم

که با پرندگان دوزخ هم پروازم

و تو خوب می دانی

که هیچ کس

به پای هیچ پرنده ی دوزخی

نامه ی عاشقانه نمی بندد

 

 

نشتر

 

می سوزد استخوانم ، ای زخم در چه کاری؟

نشتر بزن بر این رگ ، خنجر اگر نداری

حلاج آسمان را،  دشوار می نویسد

شرح وضوی خون کن در کار سربداری

مضمون کهنه دارم ، در شعر تازه ی خود

لیلی شکست و گم شد، مجنون درین صحاری

می گفت قصه ات را، آدم در آفرینش

اما تو عین شعری، حوّای بی قراری!

من می سرایم از نو خون سیاوشان را

ای عشق همتی کن تا گل کند بهاری

از شعر شهریاران ، شوق سکوت خواندیم

آنک  فرا گرفتیم آداب روزه داری

در بند مانده بودیم با اضطراب دوران

قانون دیگری داشت دوران برده داری

دامن زدی در آتش در رقص آخر خود

پروانه را چگونه برشعله می نگاری

درمان نمی توان کرد بیماری جهان را

گفتم که لحظه ها را بیهوده می شماری

کابوس خسته ای بود ، بال شکسته ی من

تعبیر خواب من را، پرواز می گزاری

تا جام شوکران را ، در دست مرگ دیدی

گفتی ز سر بگیرید آیین سوگواری

تو از صحیفه ی عشق خط شکسته خواندی

پیشانی من اما ، دارد خط غباری

جادوی چشم ما را ، آهو نمی شناسد

با من بگو چگونه در کار این شکاری

دراین خیال تازه ،پیچیده ام دلم را

تا بازش آفرینی ، هنگام بی قراری

تعبیر دیگری داشت ، شیطان در عالم من

می خواستم بگویم ، اما نمی گذاری

دزیده دیده بودیم رویای خنجرش را

مستی مکن دل من درکار جان سپاری

فریاد

 

 

هوای بال های چیده بامن

کبوتر های توفان دیده بامن

 

از آن آتش که زد بر آشیانم

همین عشق نفس دزدیده با من

 

 

 

... دوچشمت آهوی لبنان عشق است

 

در فرهیختگان آنلاین بخوانید:

گزارش سفر بهروز قزلباش با عناوین:

سه شنبه جمعه نبود

ملیتای تو کوهستان عشق است

فنجانم را با چه کسی نصف کنم

زینب هنوز خرابه نشین است

بی نظم و نسق

عقب نشینی از قطر تا دمشق

 

http://www.farheekhtegan.ir/content/newscategory/27/50/

خداوندان کوچک

این هم یک شعر تکرلری برای شما

و یاد آوری این تلخی برای خودم که :ما با خداوندان کوچک زندگی کردیم

گفتم که بازیگر مشو بازیگری سخت است
گفتی دکان داری کنم؟بی مشتری؟سخت است

در مذهب توفان مگر جز نوح باید بود؟
کشتی بساز از چوب اگر آهنگری سخت است

وقتی سلیمان با شیاطین ماجرا دارد
با ما نگه داری از این انگشتری سخت است

گفتم برآتش می روم رنگی بزن بر دل
گفتی که نارنجی زدم خاکستری سخت است

یک پرده بالاتر بخوان در گوشه های اشک
دیدی که بی آهنگ غم، خنیاگری سخت است 

ترجیح می دادم تو را در قصه می دیدم
در واقعیت دیدن جادو گری سخت است 

گفتی چه سهل و ممتنع مضمون دل بستی
با قصه های دل ولیکن شاعری سخت است

یک کوزه سرشار از عسل بر دوش می آمد
با تلخی ساقی و شیرین شکری؟ سخت است 

طرح قدیم عشق را بر سکه ها می زد
با طرح نو طرز قدیم شاعری سخت است

گفتم دروغ تازه ای باور نکردی تو
گفتم که در دوران بد بی باوری سخت است

این جا نمی دانم چرا باران نمی آید؟
نوشیدن از سرچشمه های کوثری سخت است

افسانه پردازی نکردم با تو اما تو
گفتی که از آدم بگو جن و پری سخت است

 گفتم که بنویسم تو را خون شد دل دفتر
گفتی برای این قلم بی جوهری سخت است

از تلخی دوران سخن گفتم فقط با تو
اما سخن گفتن از آن با دیگری سخت است

مضمون غم را می توان از خون دل بستن
با این تپیدن ها ولی نوآوری سخت است

شیرین نمی شد بود اگر، در کار لیلی باش
فرهاد را از بیستون یادآوری، سخت است

گفتم به دریا می رسی آرام و ساکت باش
شرح تبسم های آن دریاپری سخت است 

دل بد مکن تا بگذریم از وحشت محشر
در وحشت محشر زدل تا بگذری سخت است 

دنیا پر است از صورت انسان بدان این را
بر سیرت شیطان چنین صورت گری سخت است

پوشیده می آید زمین در باور خورشید
در مکتب آیینه شرح کافری سخت است 

ما باخداوندان کوچک زندگی کردیم
با این خداوندان کوچک سروری سخت است

دلتنگی

 

 

دلم تنگ قیامت های چشمت ...

و این هم پیشنهاد بهروز قزلباش برای تکمیل این مصرع :

 دلم تنگ قيامت هاي چشمت
به باران عنايت هاي چشمت

نمي دانم چه داري در دل خود
نمي گويد حكايت هاي چشمت

 

 

 

 

 

 

 

 

بدرود

 

عازم سفرم اگر عمری باقی باشد با معنویاتی که

 

سوغات این سفر است  خواهم سرود .