شاعر جوان کرمانشاهی
رحمت غلامی را برای اولین بار در جمع اعضای برگزیده مسابقه کشوری شعرخوانی ومشاعره ی کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان دیدم .(چه تتابع اضافاتی !)
بگذریم ِآن وقت رحمت از کرمانشاه آمده بود و در مسابقه شعرخوانی با رقیبانش که از سایر استان ها آمده بودند مسابقه داد و خوش درخشید .
امسال وقتی برای نظارت جشنواره قصه گویی کانون به کرمانشاه رفتم دوباره رحمت را دیدم .درس خوانده و آماده برای رفتن به سربازی .آقایی شده بود برای خودش .با صفا ومهربان مثل یک پروانه که دور شمع بچرخدمی چرخید وکمک می کرد به مربیان وکارشناسان کانون کرمانشاه .از منگنه آوردن وکپی گرفتن برگه ها برای داوران گرفته تا کمک به عوامل پشت صحنه .خلاصه همه جا بود و همه همکاران من او را مثل عضوی از خانواده شا ن به اسم کوچکش یعنی ( رحمت) صدا می کردند ...
بعد از مراسم اختتامیه جشنواره هم به پیشنهاد عزیزم فاطمه خانوم ناظری من شدم مهمان انجمن ادبی استان کرمانشاه وآثار قشنگ اعضای انجمن ادبی را شنیدم جناب رضاموزونی مدیر استان هم که به شاعران ونویسندگان جوان استان توجه ویژه دارد لطف کرد و چند دقیقه ای در جلسه نشست وبعد رفت نزد مهمانش دکتر کزازی .
نقدهای تیز بینانه ی رحمت در جلسه انجمن نشان می داد از مربیانش به خوبی آموخته است.
در این سفر رحمت دو شعر به من داد و خواست تا درباره آن ها نظر بدهم . گفتم با خودم می برم تهران و دقیق تر می خوانم .دوست داشتم برایش بنویسم اما حالا فکر می کنم اگر شعرش را در این پست بگذارم تا ابتدا شما نظر بدهید بهتر است .بعدها من هم نگاهم را درباره این شعر اضافه می کنم به این پست .
این را هم بگویم که کانون کرمانشاه ثروت بزرگی دارد اعضای توانایی که می توانند با نگاه به جنگ آثار فخیمی در ادبیات امروز از خود برجای بگذارند .پیشنهاد من به این اعضا این بود که با کمک بزرگ تر ها بانک خاطرات جنگ را ایجاد کنند واز این بانک به عنوان سرچشمه ی الهام برای سرودن شعر ونوشتن داستان استفاده کنند .
شعر رحمت را بخوانید و نظر بدهید
...همین نزدیکی هاست
ماهی بیا روله بشین...ماچی بده بابا
با دامن آبی بنفشش می پرد از جا
آنقدر گندم زار را چرخیده که بوی
نان برشته بکر کرده خنده هایش را
ماهی قدم تق تق ...قدم تق تق ...به سمت رود
اما شبیه مست ها ، دیوانه ها ، زیرا ...
جریان گرفته توی رگ هایش به جای خون
یک باغچه عطر انار کدخدا عیسی
یک مشت آب رود را برداشت و...یک مشت
خنده به جایش ریخت لای موج ها ... حالا
پای برهنه می پرد سمت خدا ...آنقدر
که دامنش رقاصه شد ... و دست ها را تا ...
خورشید را پایین کشید و گردنش انداخت
بی روسری هم می شود گیر سری زیبا
*
یک ماهی قرمز درون سینه ی این رود
با آرزوی عشق بازی در دل دریا
عاشق شد و می گفت که : _" دریای من ماهی ست
پس دامن او سر زمینم می شود آیا؟!"
_ "قرمز کجا؟ جایی نداری که !...، _"نمی دانم
نزدیک یا شاید به خیلی دورترها ...ها..."
" قرمز ببین با کدخدای ده لج افتادی
بی شک به آتش می کشد او چشم هایت را
بیرون پرید ودامنش را چنگ زد آرام
حس غریبی داشت شکل تازه ی دنیا
با رقص ماهی دامنش را می تکاند ... رفت
قرمز به خاک افتاد و زل زد سمت رد پا
از وبلاگ رحمت غلامی دیدن بفرمایید
http://www.jaye-ghadamhae-khuda.blogfa.com/
گفت و گو با طاهره بشیر
گفت و گو با اعظم قاسمی فلاورجانی
گفت وگو با مهدی آرایی جوزمی
عکس :رحمت الله قاسمی